Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


پت و مت 

به بروبچ با حال خووووووووش اومدین نظر مظر انتقاد پنتقاد یادتون نره هاااااااا

 

 

 

دویدم و دویدم به کربلا رسیدم

کنارچشمه ی آب یه مشک آب دیدم

آب رو دادم به چشمه

چشمه به من اشک داد

اشک رو دادم به زمین

زمین به من لاله داد

لاله همرنگ خونه

تو گوش من میخونه

حسین حسین حسین جان...

+نوشته شده در دو شنبه 13 آذر 1390برچسب:,ساعت16:34توسط رها | |

داستان پيرمردی مهربان

 

پيرمرد لاغر و رنجور با دسته گلی بر زانو روی صندلی اتوبوس نشسته بود 

دختری جوان، روبه روی او، چشم از گل ها بر نمی داشت

وقتی به ايستگاه رسيدند، پيرمرد بلند شد، دسته گل را به دختر داد و گفت

می دانم از اين گل ها خوشت آمده است. به زنم مي گويم كه دادم شان به تو

گمانم او هم خوشحال می شود و دختر جوان دسته گل را پذيرفت و پيرمرد را نگاه كرد

كه از پله های اتوبوس پايين می رفت و وارد قبرستان كوچك شهر می شد

                                                   

+نوشته شده در چهار شنبه 1 آذر 1390برچسب:,ساعت16:4توسط رها | |

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد